یاسمین خوشگلمیاسمین خوشگلم، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره
نیکا جونمنیکا جونم، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره

دخترخاله ودختر دایی از خواهر عزیز ترم

خاطرات دو دختر بازیگوش در سال 1398

10 اسفند 1397 تا 11 اسفند 1397

 دیروز تا اومدم دمه در خونشون ، پرید بغلم با چشمای خیس  ، بعدم سریع پرسید :  عطیه تخم  مرغ شانسی رو اوردی ؟ گفتم : اره از بغلم پایین اومد و با شادی بلند بلند گفت : مامان دیدی گفتم  میاره ❤️   بعد تخم دایناسور رو داخل اب انداختیم  ،  یاسی که صبر نداشت هی می گفت : دو دقیقه دیگه تخمشو میشکنه ، یه دقیقه دیگه می شکنه ، یک ثانیه یا دوثانیه ؟ ❤️❤️❤️❤️❤️ 💜💜💜💜💜 11 اسفند 1397 خالم برام عکس دایناسور رو فرستاد که از تخمش اومد بیرون ❤️  ویدیوی خاله از یاسی : عطیه ممنونم دوست دارم دستت درد نتونه می بوسمت عاشقتم   ع...
11 اسفند 1397

چهارشنبه 8 اسفند 1397

امروز زنگ زدیم خانه ی خاله ام ، یاسی برداشت گفتم : سلام عشقم _ سلام _ یه خبر خوب برات دارم یاسی _ چیشده ؟ _ تخم دایناسورت اومد _ واقعا اخه چجوری ؟ _ دیجی کالا اورد ، یاسی فقط باید 12 ساعت بزاری تو اب تا تخمشو بشکنه بیاد بیرونا _ خودم می دونم چی به چیه _ الهی فدات شم ، یاسی بوس بده بعد بده به مامان بزرگ _ بوسسسسسس ، بوست تردم ساعاتی که باهات حرف میزنم  ، قشنگ ترین ساعت های عمرمه ، کاش بدونی که چقدر دوست دارم 🌷 لحظه شماری برای دیدنت کار هروزمه 🌷 ...
8 اسفند 1397

خاطرات دوم تا چهارم اسفند 1397

ایشون نیکاخانوم خوشگل ماهستند 😘 که تازه راه رفتن یاد گرفتن 🤩   خب حالا میریم سراغ سه شنبه دوم اسفند ماه 1397 ❤️     ❤️     ❤️    ❤️      ❤️   صبح برای ثبت نام دانشگاه رفته بودم ، برای برگشتنه یک تخم مرغ شانسی خریدمو رفتم منزل خاله ام ، دیگه یاسی عشقم کلی بامن بازی کرد و دائم منو می بوسید 😘  بعد از ظهر برای مراسم تولد زنانه ی شهناز خانوم ، با خاله و یاسی رفتم برای خرید هدیه ، در راه یاسی جونم که داشت ادامس می خورد چندتا عکس ازش گرفتم . داخل پاساژ یاسمین ما که خیلی خسته شده بود هی گفت اینو می خوام و اونو می خوام 😅 خب بچه گرسن...
5 اسفند 1397

پنجشنبه 18 بهمن 1397

پنجشنبه دعوت بودیم خونه ی شهناز خانوم ، یاسی عزیزمم کلی شیرین زبونی می کرد 😍       پیروزی یاسمین : یاسی داشت تو کیف مامانی دنبال یه چیزی برای بازی می گشت ، که یکدفعه اب نبات چوبی قدیمی رو پیدا کرد ، حالا هی از یاسمین اصرار  و از مامانی جواب نه ، چون ابنبات ممکن بود خراب باشه و در اخر ازترس ابرو تومهمونی یاسی جونم یک هیچ مامانیشو برد 🤣   یاسمین جونم و شعر هایی که بلده : در عکس بالا یاسی جونم درحال خوندن شعر السا :   لری گو لری گووووووووووووووووووو لرررررریییییییی گووووووووووووووو لریییییییییییییییییی گو لری گو 🤣     ...
20 بهمن 1397

سری به خاطرات قدیمی

اون روز خانه ی خالم بودیم ، بعدش رفتم بیرون ، وقتی برگشتم دیدم یاسمین در اتاق پذیرایی با پتویی که من براش خریده ام خوابیده است ، منم کیندری که براش خریده بودم گذاشتم کنارش 😍 اینجا نیکا خوشگله ویاسی کنارهم بودند هنوز نیکاجونم دوماهش نشده بود ❤️ اینجاهم یاسمین خوشگلم در تولد نوه ی عمه اش و دوست عزیزش ، اوا جون بود . در اخر هم یک عکس از نیکا خوشگله ، وقتی خانه ی ما بود . ...
12 بهمن 1397

چهارشنبه 3 بهمن 1397

  چهارشنبه همه منزل مامان بزرگم بودیم ، یاسی و نیکاهم باهم کلی بازی کردند ، از اولش بگم که تا در رو بازکرد ومنو دید ، پرید توبغلم ❤️ حالا مگه پایین میومد 😊 بعد با عمو قاسمش ( بابام ، شوهرخاله ی یاسی ) کلی شوخی کرد 😂 کل گرفت .😊 اینجا خانوم خوشگل من داشت شیرینی خوشمزه میخورد 😋 من و یاسی هردومون اون شب بنفش بودیم 😍 دخمل باس مو  فرفری باشه 😘😘😘😘😘 😊😊😊😊 نیکا خانوم رسید خانه ی مامان بزرگی جون و کلی برامون خندید 😍                 بعد از شام ، نیکا خوشگله ی ما که تازه راه رف...
8 بهمن 1397