جمعه 20 دی ماه 1397
جمعه خونه ی مامان بزرگم جمع شده بودیم ، یاسی ماهم مثل همیشه وسط غذا خودشو کشید کنار و گفت که سیرشده ، خاله ندا ( مامانم ) رفت پیشش و با بازی به خوشگل خانوم ما غذا داد . یاسی که اسباب بازی نیاورده بود ،با اسباب بازی های بچگی مامان وخاله و دایی ، سرگرم شده بود ، حوصلش که سر می رفت ، منو صدا می کرد ومیگفت : دیگه چی بازی کنیم ؟
منم هرچی بازی بلد بودمو گفتم ، دیگه اخرش بازی از خودم می گفتم ، تا یاسی بازی کنه
اولم که اومدش تو بغل من نشسته بود وتکون نمی خورد ببخشید دیر شد ، سرم خیلی شلوغ بود
خانوم خوشگل ما درحال غذا خوردن و چاییی ریختن برای عروسکا شون .
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی