خاطرات عید مسافرت شمال 65
تقریبا دوسالت بود که رفتیم شمال ، هنوز نیکا خوشگلم به دنیا نیودمده بود، تو ویلاتون کلی ذوق می کردی
اول از شب قبل از سفر بگم که من خونه ی شما بودم . چقدر برامون می رقصیدی و دست میزدی
بعدش خسته شدی و دائم یک گوشه دراز می کشیدی، منم از فرصت استفاده کردم و چندتا عکس خوشگل ازت گرفتم .
وقتی رفتیم تو ویلاتون ، در محمود اباد شمال ، منو نیلوفر سفره هفت سین خریدیم وچیدیم و شما هی ذوق می کردی و بالا وپایین می پریدی
اینم سفره هفت سین ، کارمنو نیلوفر
بعد از سال تحویل ، اقایون بیرون مشغول درست کردن غذا بودند و یاسی داخل پیش خانوما مشغول بازی ،یاسی عاشق داییش بود ، با اون زبون کودکانش می گفت دادا ، ما داشتیم درباره ی دایی یکی از فامیل ها صحبت می کردیم ، مامانی جونش گفت داییش مرد ؟؟؟؟؟؟
دایی هم که تو حیاط بود و یاسی ندیدش ، اخم کرد و با چهر ه ی اماده به گریه دوید سمت پنجره توراهی می گفت دادا ، وقتی دایی رو توحیاط دید ، لبخندی زد و دوباره نشست ومشغول بازی شد یاسمین خوشگل عاشق دایی جونمون ، انشالله همیشه داییمون صحیح سالم باشه
یاسی و دایی جونش
یاسی درحیاط ویلا
دستشو واااااای
عکس بالا مربوط به زمانیه که از خواب بیدار شدی